داستان هایی از امام رضا(ع)
ابراهیم بن موسی از القزّاز می گوید: امام رضا علیه السّلام به عنوان استقبال از بعضی از طالبان خارج شد (در حالی كه من با عده ای از یاران با آن حضرت همراه بودیم). وقت نماز فرا رسید. قصری در آن حوالی بود. امام (ع) با یاران به سوی آن رفتند و در كنار سنگ بزرگی ایستادند و سپس امام به من فرمودند: اذان بگو. عرض كردم : منتظر رسیدن و ملحق شدن بعضی از یاران هستیم كه بیایند. حضرت فرمود: خدا تو را بیامرزد، نماز را از اول وقت بدون عذر به تاءخیر نیانداز. بر تو باد خواندن نماز در اول وقت . راوی گفت : پس اذان گفتم و نماز خواندیم . نمازی كه امام رضا (ع) به پا داشت ، نماز جماعت بود كه هر چه جمعیت بیشتر باشد ثواب نماز جماعت بیشتر است ، ولی توجه نمودید كه امام (ع) اجازه نفرمود نماز اول وقت ، به خاطر رسیدن و ملحق شدن بقیه یاران به تاءخیر بیفتد، بلكه تاءكید كرد كه نماز اول وقت خوانده شود و تاءخیر را صلاح ندانست . اینكه امام رضا (ع) فرمود: ای موسی ، بر تو باد كه همیشه نماز را در اول وقت بپا داری خطاب به فرد فرد ماست و اختصاص به آن شخص ندارد.
-----------------------------------------
از مدينه تا خراسان شتربان امام بود. مردي از روستاهاي اصفهان. سني مذهب. به خراسان که رسيدند امام کرايه شان را داد.رو کرد به امام:
"پسرپيامبر!دست خطي بدهيد برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان ."
امام برايش نوشتند:"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند."
------------------------------
مأمون نشسته بود كنار امام . كنيزش هم آنجا بود.
رو كرد به امام :"پدرانت علم ما كان و ما هو كائن داشتند تا روز قيامت، تو هم وصي شان هستي. حتماً مي تواني حاجتم را برآوري"
ـ بگو.
گفت :"اين كنيزم را خيلي دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده ، حالا هم حامله است.علاجي كن سالم بماند."
امام گفت :"اين دفعه سالم مي ماند . پسري است شبيه مادرش فقط انگشت زائدي در دست راست و پاي چپش دارد."
چند ماه بعد ، مأمون پسر شش انگشتي را گرفته بود توي بغل ، به امام رضايي كه ديگر نبود فكر مي كرد.
----------------------------
به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت :"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند."